آیا میخواهید شبیه سردار کولیوند باشید؟
تهران- ایرنا- زندگی نامه سرلشکر شهید و جانباز قطع نخاع «محمدحسن کولیوند» را در کتاب «می خواهم مثل تو باشم» بخوانید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، کتاب «می خواهم مثل تو باشم» قلم مهسا حسنی زندگی شهید محمدحسن کولیوند را روایت کرده است. روایتی دلنشین و روان در ۶ فصل با عناوینی چون جنگ و مریم، ارومیه، بابا جان، کمی بیشتر بمان، یک شلحه و صد الحدید و می خواهم مثل شما باشم به همت انقلاب اسلامی تهران. سپاه پاسداران و سپاه حضرت سیدالشهدا. چاپ دهم در ۴۷۹ صفحه و در ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است.
محمدحسن کولیوند در ۱۸ فروردین ۱۳۳۸ در تویسرکان به دنیا آمد. وی در سن ۲۱ سالگی از کرج به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و در ۲۶ سالگی در عملیات کربلای ۵ شلمچه بر اثر اصابت گلوله به گردن دچار ضایعه نخاعی شد و به درجه نائل شد. جانباز
وی جانشین گردان علی اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بود. حاج حسن از جانبازان ۷۰ درصد معروف کرج در آسایشگاه امام خمینی (ره) بود. وی برادر دو شهید و همچنین یک برادر است محمدجواد کولیوند وی نماینده مردم کرج و آسارا در شورای اسلامی بود.
این جانباز دفاع مقدس با وجود مشکلات جسمی فراوان از صبر و روحیه مثال زدنی برخوردار بود. سرانجام پس از ۲۹ سال تحمل درد و رنج ناشی از جراحات، در ۲۳ آذر ۱۳۹۳ به همرزمان شهیدش پیوست و پیکرش در گلزار شهدای بی بی سکینه ماهدشت آرام گرفت.
بخش هایی از این کتاب را می خوانیم: تویوتا نزدیک پیام ایستاده بود. با خوشحالی گفتم داداش کاوه! محمود کاوه بود ریش سیاه کوتاهش از باران خیس شده بود. کلاهش را تا ابروهایش پایین کشید. بچه ها با شنیدن صدای من با عجله از پشت درختان بیرون آمدند و سلام کردند. فرمانده کاوه کلاه خود را کمی عقب کشید و به نیروهایش که تفنگهایشان را به طرف من نشانه رفته بودند دستور داد که تفنگهایشان را پایین بیاورند. به ما و اطرافمون نگاه کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ شما از کدام گردان هستید؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «گوروها شهادتند.» ما نیروهای حسن کولیوند هستیم.
به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: شما که پایگاه را به ما تحویل دادید، بی سیم ما از کار افتاد و مجبور شدیم اینجا بمانیم. الان پنج روز است که اینجا هستیم.» با تعجب پرسید: «فرمانده شما کجاست.» گفتم: «رفته پادگان پیرانشهر تا نیرو بیاورد.» گفت: «با چی رفت؟» همان طور که ایستادم. راست و تکون نخورده گفتم: دو سه ساعته که رفته، یه نگاه سریع به اطراف انداخت و گفت: «چطور می خواد بره پادگان “برای چی اومدی پایین؟” با خنده گفتم: اون بالا داشتیم از گرسنگی و تشنگی میمردیم، اومدیم پایین آب بخوریم. برگشت و به نیرویی که روی صندلی عقب نشسته بود گفت: قوطی ها و کمپوت هایی که گرفتیم را به بچه ها بدهید. (صفحه ۸۰)
شاید ۲۰ دقیقه با هم حرف می زدیم. بحث ما داغ شد. یکی از بچه ها گفت: اگر رحم داشتند چیزی نبود. مردم اسم خودشان را می گذارند! وقتی سربازان و رزمندگان زیر پای عروس و دامادهایشان قربانی میکنند، دیگر چه انتظاری از آنها میتوان داشت؟» به حسن نگاه کردم که سرش را برگرداند و به ما نگاه میکرد. بچه ها گفت: «آره، از یک نعلبکی و یک تکه موزاییک برای ترساندن نیروها استفاده می کنند.» «اگر می ترسیدیم، الان اینجا نبودیم. ما اینطوری حرف میزنیم.» حسن گفت: «پس حرف نزن. فقط فکر کنید که باید موفق شویم. حالا فرقی نمی کند که دشمن کیست و چگونه می تواند مثل آب خوردن جان مردم را بگیرد. همه شما نشان دادید که مبارزه کردن را بلدید. پس نیازی نیست این همه وقت صرف صحبت در مورد رذیلت های آنها کنید.» (صفحه ۱۳۲)
صبح زود بیدار شدم تا بسیجی ثبت نام کنم. حسن مثل همیشه برایم نان تازه خرید و خودش رفت سر کار. بعد از صرف صبحانه، لباس هایم را پوشیدم و به مسجد رفتم. مسجد جلوی خانه ما بود. وارد مسجد شدم. بعد از پرسیدن از خانم جوانی که آنجا بود، رفتم پیش مسئول ثبت نام بسیج. وقتی درخواستم را شنید قبول کرد. من فرم ثبت نام رو گرفتم با عجله پر کردم و تحویل مدیرشون دادم. زمان شروع کلاس های قرآن و نماز را برایم توضیح داد و از نحوه برگزاری آن ها گفت. از حمایت و کاری که حسن صحبت کرده بود پرسیدم. رئیس آن اداره که خانم جوانی هم بود در مورد فعالیت بسیج گفت: خب بستگی به شرایط دارد، گاهی لباس نیاز دارند که برایشان می دوزیم، گاهی غذا و با کمک خواهران. اینجا برایشان مربا و چیزهای دیگر درست می کنیم و می فرستیم.»
گلویم را صاف کردم و گفتم من هم می خواهم در این کار با شما همکاری کنم. به شکمم نگاه کرد و گفت حامله ای؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. نگاهی به فرم ثبت نام کرد و گفت: از کولیوندهای؟ سریع گفتم: بله. من همسر محمد حسن کولیوندم هستم. لبخندی زد و گفت: میدونم. جای تعجب نیست. از چنین مردی، چنین همسری انتظار می رفت، اما وضعیت بارداری شما این اجازه را نمی دهد…» جمله اش را نیمه تمام گذاشت، سریع و با عجله گفتم: «نگران نباش. همسرم خودش در جریان است. بهش قول دادم دستم درد نکنه.» از طرز بیان جمله ام خندید و گفت: «باشه چشم.» حواسم به شماست. فعالیت در زمینه های دیگر انجام خواهد شد (صفحه ۲۴۱)
با اینکه برایم سخت بود، بهمن رسید. عملیات کربلای پنج در جریان بود. تمام فکرم با حسن بود که حتماً در این عملیات که در شلمچه انجام شد همراه با همرزمانش حضور داشت. روزها با همان خبر ناگواری که می شنیدیم می گذشت. پنجم دی ماه بود که خبر شهادت جمعی از مردم محل و همچنین برادر کوچکتر خوش کدم خانم، همسر پسر عمویش علی صفر را آوردند. گفتند قرار است جنازه ها را به محمدآباد منتقل کنند و فردای آن روز دفن کنند. هر پنج شهیدی که قرار بود تشییع شوند از نیروهای حسن بودند و حسن فرمانده آنها در منطقه بود. حالم خوب نبود و افسرده بودم. هر لحظه منتظر خبرهای بد بودم. فضای محله بسیار غم انگیز بود و با شنیدن خبر شهادت علیرضا فقط صدای ناله از خانه خانواده احمدوند به گوش می رسید. من به همراه همسر و دیگر عروس های خانواده در کنار خس قدم بودم تا در شهادت برادرش به او دلداری بدهم. (صفحه ۴۱۹)
منبع : خبرگزاری ایرنا