«ابیخُله» به کتابفروشی رفت
تهران- ایرنا- رمان «ابی خوله» داستان پسری است که به طور ناگهانی ناپدید می شود و دوستانش که دوران کودکی را با او شریک هستند، برای یافتن او تلاش می کنند.
به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، «ابی خوله» نام یکی از اهالی محله است، پسر کچلی که در محله محبوب است، پسری که ناگهان در محله ظاهر شده و هیچکس نمی داند از کجا آمده و دارد. سالها آنجا زندگی می کند ناگهان خبر می رسد که ابی خولا نیست و فردی که به دلایلی به دنبال او می گردد باید ابی خولا را پیدا کند. او دوستانش را که دوران کودکی مشترکی با آنها دارد جمع می کند.
شخصیت اصلی رمان «یوسف» است و کسی که به دنبال ابیخلا است «یاسمین» است که اولین و آخرین عشق یوسف بوده است. با هم می آیند تا ابی خولا را پیدا کنند. داستان دو روال موازی پیدا می کند. در این رمان داستان کودکی و نوجوانی و همچنین بزرگسالی یوسف نوشته شده است.
این کتاب با عنوان دلیبو در 200 صفحه توسط انتشارات جان در ترکیه منتشر شده است.
بخشی از متن کتاب
اوایل شهریور بود، عروسی فهمیدی و فیلیس، من و پدرم در تالار عروسی شهرداری پارک بویوک بودیم. دنبال یاسمین میگشتم ولی اون نبود.
از صفر کاوالا پرسیدم:
“چرا اومدی؟”
«البته که میام، بابای خدا منو ببخش، دوست بچگیم بود!»
از ترس اینکه مبادا در مورد زیبایی گذشته برنوآ شروع به صحبت کند از او دور شدم. با ناراحتی از پشت سرم گفت:
«در ضمن، اگر من نباشم، کی می خواهد ربع سکه بدهد؟
من اصلا نمی توانستم این شخص را تحمل کنم. کمی جلوتر سینان را دیدم. اتوی شلوارش خربزه ها را برش می داد، دخترهایی با موهای ژل شده را تماشا می کرد. چون مستقیم وارد دبیرستان شد و مثل ما آماده نشد، امسال در کنکور شرکت کرد. نتیجه آزمون همان روز اعلام شد: رشته پزشکی «دانشگاه دریای اژه»!
کنارش ایستادم. مدت ها بود که شکل و شمایل گردن کلفت لوتی منش را پیدا کرده بودم. مانند رنو دوورده خودمان، هنگام راه رفتن کمی به سمت چپ کشیده میشدم، انگار هر لحظه ممکن است به آن سمت بیفتم، یک شانه بالا و یکی پایین، با قوز خفیف، گردن کمی به سمت راست متمایل شده، چشمهای باریک شده. ، هر لحظه ممکن است مشت من می نشیند وسط صورت کسی…
ما را بفرست، دکتر!
سینان هیجان زده گفت:
_پسرم حرف نزن شب بعد از مراسم میخوایم بریم دخترا با هم بریم فوچا یه مینی بوس ترتیب دادم دنبال پول!
صدای تشویق بلند شد، فهمیدی و فیلیز وارد شدند، خیلی خوشحال شدند، “کمپاریستا” از بلندگوی شهرداری پخش می شد. به پدرم نزدیک شدم که گوشه سالنی که مربوط به مراسم هدیه دادن بود ایستاده بود.
“سکه را به من بده.”
“چرا؟”
من می خواهم یک سکه بدهم. (ص 142 و 143)
او رمان «ابی خاله» را نوشت. مراد اویورکولاک و ترجمه سولماز حسن زاده در سال 1403 در 208 صفحه، با شمارگان 500 نسخه، قطع رقعی، قطع رقعی، کاغذ بالکی به چاپ رسیده است.
منبع : خبرگزاری ایرنا