روزی که مشک نبودم!
تهران – ایرنا – آن روز هوا گرم بود. خشک و خالی بودم. کنار چادر ماندم. بدنم از گرما می سوخت. بچه ها جلوی من نشسته بودند و به من نگاه می کردند.
یکی از چهره های بارز واقعه کربلا حضرت ابوالفضل عباس (ع) است که رشادت ها و تلاش های حماسی ایشان برای آب آوردن به خیمه و رفع تشنگی کودکان در روز عاشورا و نیز شهادت مظلومانه آن بزرگوار. مرد، دل هر بیدار را به درد می آورد.
در روز عاشورا بر اساس اسناد تاریخی، حضرت ابوالفضل عباس (ع) «علمدار» لشکر و برادر امام حسین (ع) با اجازه برادر از خیمه ها جدا شدند تا آب بیاورند و در نهایت آنها تحویل «عشقیا» به شهادت رسیدند
«ایثار»، «ایثار» و «نجابت» از جمله عبارات شخصی و الهام بخش حضرت ابوالفضل عباس (ع) است. روز عاشورا به امان نامه ای که «شمر بن زالجوشون» به خاطر خویشاوندی برایش تهیه کرده بود، پشت کردند.
به گفته مقاتل، عباس (علیه السلام) چون به چشمه رسید، به یاد لب تشنه برادرش و اهل خیمه، از نوشیدن آب خودداری کرد و در راه بازگشت، پس از جنگی سخت و کشتن تعدادی از اشقیا، با بریدن. از دستان مبارکشان خارج شد و با تیری که بر پیشانیشان فرود آمد به شهادت رسیدند.
درد جانکاه شهادت ابوالفضل عباس علیه السلام در کلام امام حسین علیه السلام با ظهور بر پیکر مبارک برادرش تجلی یافت که فرمود: «اکنون کمرم شکسته و حلولم شکسته است. ” امام حسین علیه السلام که نتوانست جنازه برادرش را به خیمه برساند، با حالتی افسرده و اشک آلود به خیمه ها بازگشت، «سکینه» به استقبال پدر آمد و پرسید: چرا عمویم نیامد؟ ” امام علیه السلام فرمود: (عمویم) شهید شد.
حضرت زینب(س) نیز پس از شنیدن خبر شهادت برادرش، دستان خود را بر سینه او گذاشت و فریاد زد: برادر عباس، بعد از تو دیگر احترامی نداریم.
شرح شهادت این شهید «وفا» همواره مایه الهام و دلیل خلق آثار نمایشی بسیاری بوده است.
ادبیات و داستان نیز از این گذر دریغ نمانده و گاه نویسندگانی با الهام از این رویداد آثار منحصر به فردی خلق کرده اند.
نمونه ای از این آثار کتاب «روزی که مسک ناکم» نوشته «نوری احدادی» است که ویژه کودکان نوشته شده است.
نوری آبادی در این کتاب داستان روز عاشورا را از زبان «مشک» روایت می کند و آنچه در زیر می آید متن کامل این کتاب است:
روزی که مشک نبودم!
آن روز هوا گرم بود. خشک و خالی بودم. کنار چادر ماندم. بدنم از گرما می سوخت. بچه ها جلوی من نشسته بودند و به من نگاه می کردند.
لب هایشان خشک شده بود. آب می خواستند. اما من خالی سیاه و بی «آب» بودم. یادم نمی آمد هیچ وقت بی «آب» باشم، اما در آن روز سخت و سخت بی «آب» بودم.
فضای چادر پر از انتظار بود. یکی از بچه ها به سمتم آمد، دستش را روی پوستم گذاشت و گفت: «آب»!
از شرم خواستم «آب» شوم تا «تشنگی» او را سیراب کنم.
بچه های دیگر هم با صدایی آرام گفتند: آب، ما آب می خواهیم.
نمی دانستند دشمن آب را محاصره کرده است.
اما “او” می دانست. وقتی آمد عالم عشق را با خود به خیمه آورد.
بچه ها به سمت او برگشتند و به دستان خالی او نگاه کردند.
لبخندی زد، سر بچه ها را نوازش کرد و گفت: برایتان آب می آورم.
خانم نگران بود. جلو رفت، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: عباس جان، چگونه می خواهی از میان دشمنان بگذری و «آب» بیاوری؟ … تعداد آنها بسیار زیاد است.
با محبت به خانم نگاه کرد و گفت: باید برای بچه ها آب بیاورم. آنها تشنه اند”.
سپس به سمت من آمد و مرا بلند کرد. «دستهایش» بوی خوبی میداد.
عطرش روی پوستم جاری شد. می خواستم او همیشه مرا در “دست هایش” نگه دارد.
بچه ها به من نگاه کردند و او را با «امید» و «لبخند» فرستادند.
نگاه گرم و مهربون «خانم» هم او را بدرقه کرد.
“او” مرا با خود برد.
بر اسب نشست و بسم الله گفت و به طرف دشمن تاخت.
«تیر» دشمن مانند شهاب به سوی او می بارید، اما «او» از «تیر» تندتر می دوید.
چطور توانستند به او شلیک کنند؟
صورتش مثل ماه می درخشید، چشمانش از عشق برق می زد و دستانش از باغ گل خوشبوتر بود.
“او” که صدایش شیرین تر از زمزمه “آب” خنک چشمه بود…
چگونه می توانستند با «او» دشمنی کنند؟ نفهمیدند… دشمن «عشق» و «ایمان» بودند و «تیر»شان از کنار «او» می گذشت.
کاش می فهمیدند…
به «آب» رسیدیم. وقتی آب زلال رودخانه را دید، ایستاد. از اسب پیاده شد و مرا به «آب» برد.
«آب» زلال و خنک بود. اما نگاهش از تمام آب های دنیا شفاف تر و زیباتر بود.
صدای “آب” مرا به وجد می آورد. من به تکاپو افتادم تا «آب» بیشتری بیاورم. می خواستم قبل از هر کس دیگری به او آب بدهم. می دانستم که «او» هم «تشنه» است.
در میان «دستان» او پر از «عطر» و «نور» و «آب» شدم.
با رضایت به من نگاه کرد و لبخند زد.
غرور بر من چیره شد. دیگر خشک و خالی نبودم، هدیه ای گرانبها بودم. «او» باید اولین جرعه را بنوشد.
اما به چه معنا است؟…
“او” فقط می خواست مرا برای بچه ها ببرد.
فریاد زدم: پروردگارا از من بنوش. میدونم تشنه ای
بی توجه به گریه ام مرا در «دست» گرفت و بر اسب نشست.
«امید» و «انتظار» در چشمانش می درخشید.
به اسب زد و تاخت. دوباره “تیر” بارید.
ای تیرهای لعنتی! بچه ها منتظرن از او چه می خواهید؟ رها کردن…
یک «تیر» از سمت دشمن آمد و روی «دست» او فرود آمد و «دست» او بی حس شد.
ناگهان مثل یک پرنده پرواز کردم.
«او» بود که به من اجازه پرواز داد، مرا به «دست دیگرش» سپرد. اما آن «دست» چه شد؟ در خاک گرم چه دیدم؟ دستی “معطر”…
من گیج شدم. من نفهمیدم “تیرها” می بارد… و دوباره اجازه پرواز دادند.
این بار با “دندان” مرا محکم گرفت.
آن «دست» دیگر، آن «دست» خوشبو چه شد؟
نگاه «او» همچنان پر از «عشق» و «امید» و «انتظار» بود. صورتش می درخشید. لب هایش را روی هم فشار داد و مرا محکم گرفت.
اگر قلب داشتم به شدت می تپید.
“تیرها” هنوز می بارید.
چه اتفاقی خواهد افتاد؟ بچه های آرام و منتظر، «تشنه» و داغ، آب خواستند.
ناگهان سوزشی در پوستم احساس کردم… و یک سوزش دیگر… و باز هم یکی دیگر… چه شد؟…
اشکهای شفاف و گرم روی پوستم جاری شد.
من خالی بودم و نگاه عاشقانه اش هم خالی از امید.
«عباس جان» اگر قلب داشتم به شدت می تپید.
صدای بال فرشتگان می آمد. هزاران اشک بر خاک گرم فرود آمد.
روی خاک نرم گلی معطر و زیبا می روید.
«عباس جان» من خالی سیاه و بی «آب» بودم.
من سیاه پوست پاره شده بودم.
داشتم میسوختم…
آن روز عاشورا بود.
منبع : خبرگزاری ایرنا