زندگی همسر یک جانباز را در کتاب «وقتی فرشتهها لبخند میزنند» بخوانید
تهران- ایرنا- کتاب «وقتی فرشتگان لبخند می زنند» مستندی از زندگی همسر جانباز فقید «علی اکبر رستمی» است که در سال های دفاع مقدس پشت جبهه ایستاد تا همسرش به راحتی در جبهه بجنگد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، کتاب «وقتی فرشته ها می خندند» نوشته شده است فاطمه بیگ زاده زندگی بطول فتحی همسر جانباز دفاع مقدس در ۴۲۰ صفحه روایت می کند; زنی که به عشق امام خمینی (ره) می خواست فرزندانش لباس روحانیت بپوشند و حوزه علمیه بخوانند و زنی که هنوز پای این انقلاب ایستاده و یکی از پسرانش در حالی که اسلحه حمل می کرد به شهادت رسید. نظامی بود، اما شهید به حساب نمی آمد.
نویسنده در مقدمه کتاب با نگاهی کوتاه به زندگی بطول فتحی وی نوشت: در سال ۱۳۳۴ در نیشابور به دنیا آمد و در هفت سالگی به جای رفتن به مدرسه، تحصیل در خانه قرآن را انتخاب کرد. چون پدر نمی خواست دخترش در جایی که دختر و پسر مختلط هستند و حجاب رعایت نمی شود، خواندن و نوشتن یاد بگیرد. زمستان ها برای اینکه بیکار نشود، قبل از طلوع آفتاب با پدرش از خانه بیرون می رفت. پدرش محمدقاسم برف را از پشت بام خانه ها برمی داشت و هفت کیلومتر را به تنهایی طی کرد تا به کارگاه قالی بافی رسید و این هنر را فرا گرفت. (صفحه ۱۳)
همسر، عمو، برادر شوهر و پدرش همگی در جبهه بودند و دامادشان علی محمد احمدیزدی نیز در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. حالا نوبت به پسران نوجوانش رضا و علیرضا رسیده بود که در جبهه باشند. بتول هرگز نه نگفت و با مهربانی هر دو را به جبهه فرستاد. شهادت عمو صفر و دیر آمدن علی اکبر و از همه بدتر شهادت پدر و برادر شوهرش روحیه او را آشفته کرد اما ایمانش را از بین نبرد. در غیاب همسرش از منافقان در امان نبودند; می آمدند شیشه ها را می شکستند و می رفتند. شب و نیمه شب دردسر درست کردند اما این بانوی صبور هیچ گاه غرور خود را نشان نداد که مبادا مرد زندگی اش به جلو پشت کند و سنگر را خالی کند. (صفحه ۱۵)
رضا از رفتن به حوزه راضی و خوشحال بود. او از خوبی های این رشته و چیزهایی که یاد گرفته بود صحبت کرد. علی اکبر که علاقه و پشتکار فرزندش را دید به او اجازه داد تا به حوزه علمیه مشهد برود و پس از پایان درس آیت الله موسوی نژاد به نیشابور بازگشت. ابوطالب برای رفتن به جبهه با گروه اعزامی مشهد به مشهد رفته بود. قطار در ایستگاه نیشابور توقف کرد تا مردم بتوانند رزمندگان را بدرقه کنند. خیلی ها برای دیدنشان به راه آهن رفته بودند. علی اکبر چون مرخصی بود دست زن و بچه اش را گرفت و برای خداحافظی با برادرش راهی راه آهن شد. قطار با سوت بلند ایستاد. دخش پر شده بود از انبوه رزمندگانی که لبخند می زدند. اینطور نیست که مثل اسماعیل به قربانگاه بروند. بتول می خواست برای یک بار هم که شده جای آنها باشد تا بداند در دلشان چه می گذرد که با لبخند از آنجا خارج می شوند. (صفحه ۱۸۱)
فاطمه داشت صحبت می کرد و بطول یاد روزی افتاد که انگشت بریده علی اکبر او را آزار می داد. کمیسیون برای جانبازان ۲۰ درصد تعیین کرده بود، اما دکتری که پای او را معاینه کرد گفت: شما جانباز ۱۰ درصد بیشتر ندارید. این کارت ۲۰ درصد نمی ارزد. و ۱۰ درصد برای آنها ثبت شد. حتی کفش طبی هم به او نداد. بتول بعد از بیرون آمدن از اتاق دکتر به همسرش نگاه کرد. گفت: آقای رستمی پس چرا از حقت دفاع نکردی؟ علی اکبر با لبخند جواب داد به کدام حق خانم؟ خدا حقیقت را تعیین می کند. برای درصد جانبازی جبهه رفتم؟ اصلا اسم درصد را نبرید چون خدا بر او قهر می کند. من با خدا معامله کردم و البته به اندازه کفش سربازان امام زمان (عج) خاکی نمی شوم، حتی اگر راست بگویم.» (صفحه ۴۰۲)
کتاب «وقتی فرشتگان می خندند» به کوشش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است.
منبع : خبرگزاری ایرنا