کتاب و ادبیات

رشادت‌های «بهمن نجفی» فرمانده دفاع مقدس در کتاب «ماه مهران»

تهران- ایرنا- زندگینامه شهید «بهمن نجفی» در دوران دفاع مقدس در کتاب «ماه مهران» منتشر شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، کتاب «ماه مهران» حاوی زندگینامه داستانی «بهمن نجفی» سردار شهید دفاع مقدس است. فاطمه نودهی و به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و حضرت سیدالشهدا (ع) در هزار نسخه به چاپ رسیده است.

نویسنده در مقدمه کتاب نوشته است: نوشتن داداش بهمن اصلا کار ساده ای نبود. هر چه بیشتر از او می فهمیدم بیشتر غصه می خوردم. یک روز که از سختی کار خسته شده بودم، بعدازظهر جمعه همسر و دختر کوچکم بر سر مزار برادرم بهمن به بهشت ​​زهرا رفتند. از او کمک خواستم تا بتوانم کار خطرناکی را که بر عهده گرفته ام به خوبی به پایان برسانم. او هم به من کمک کرد. گره های کار و نکات مبهم را برایم باز کرد… بالاخره با تمام تلاشی که برای دوستان سردار بصیر، شهید بهمن نجفی کشیدم، توانستم کتابی را که پیش روی شماست عاشقانه بنویسم. به یاری خدا امیدوارم اول خدا و بعد شهید نجفی از من راضی باشد. (صفحه 14)

قسمت هایی از کتاب را با هم مرور می کنیم:

صدای صلوات بلند شد. روی سرشان پول، سکه و گلبرگ های خشک شده گل رز ریختند. داماد انگشتری به دست عروس انداخت. همه به آنها تبریک گفتند و برایشان آرزوی خوشبختی کردند. بعد از مراسم عقد همه به خانه مادر عروس رفتند. در گوشه ای خلوت بهمن با لبخند به مادرش گفت: بلقیس خانم، حالا که نیمه دوم دین ما را تمام کردی، اجازه می دهی بروم؟

مادر با تعجب پرسید: کجا؟!

– من باید به جبهه بروم. تعطیلات من تمام شد.

بلقیس با چشمانی اشکبار نزد او رفت و گفت: پسرم! در روز اول سال دوم کجا می خواهید بروید؟

– قرار نبود مدتی ازدواج کنیم تا شرایط فراهم شود؟ حالا چه امشب چه فردا شب و چه چند روز دیگر بالاخره می روم.

دستش را روی صورتش گذاشت و ادامه داد: مادربزرگ! بگذار این بدن بمیرد، سنگ پرتاب نکن. بذار برم سر کار

– خدای نکرده دشمنانت بمیرند. به شهلا و خانواده اش چه بگویم؟

-خوب مرا راضی کردی، لطفا آنها را هم راضی کن. (صفحه 121)

شجاعت از

بعد از عمل بهمن به مرخصی رفت. وقتی به خانه رسید، مرضیه (خواهر) و شهلا (همسر) در خانه بودند. به محض دیدن بهمن خوشحال شدند. آنها به گرمی از او استقبال کردند. برایش چای و میوه آوردند. به گرمی صحبت کردند. از هر دری صحبت می کردند. شهلا پرسید جبهه چطور؟ انشاءالله جنگ کی تمام می شود که ما را تنها نگذارید؟».

– شهلاجان! معلوم نیست این جنگ تا کی ادامه خواهد داشت. زیرا اکثر کشورهای ستمگر حامی صدام هستند.

– پس وظیفه من چیست؟ تا کی میتونم دوری تو رو تحمل کنم؟

-حالا که حرفش تموم شد بذار برات و آبجی سفارش بدم.

مرضیه گفت چه دستوری داداش؟ چه بلایی سرت اومده؟”

بهمن گفت: در سرم چیزی نیست، اما در دلم چیزی است.

– بگو داداش تو دل مهربونی. خودت را خالی کن

– راستش در جبهه هر اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد. اسیر شدن، مجروح شدن یا حتی شهید شدن.

شهلا و مرضیه همزمان گفتند «خدا نکند».

– هر چه خدا می خواهد باشد. من اگر شهید شوم می دانم که مادربزرگم جلوی خود را نمی گیرد و مرا کتک می زند. پس بدن من را پنج روز نگه دارید. سپس آن را با جنازه مادربزرگ دفن کنید.

مرضیه و شهلا با صدای بلند گریه کردند.

– تا زنده ام، شهید نیستم. این چیه؟ بگذار حرف بزنم

مرضیه با گریه گفت: برادر حرفت را بگو اما از مرگ و شهادت چیزی نگو.

بهمن گفت: باید یک روز بمیریم. پس چه بهتر که از دین و کشور و ناموس خود دفاع کنیم. اگر چنین شد، پس از من ایمان خود را حفظ کنید. به مسائل دینی احترام بگذارید. به حجاب احترام بگذار از امام پیروی کنید. برای خواسته هایت به بنیاد شهید نرو، با خدا معامله کردم. در عین حال مراقب سلامتی پسر عموی خود باشید که محبت مادری را احساس نکرده است. با اینکه مادربزرگ نیست اما برایش مثل مادر است. (230)

شجاعت از

ابرها سفره دلشان را باز کردند و اشک هایشان بر زمین چکید. دل بهمن بیشتر از قبل گرفت. شاید باید کسی را اذیت می کرد اما با کی؟! دوستان نزدیکش که شهید شدند. طاقت غم الفتات (پدر)، بلقیس (مادر)، مرضیه و شهلا را نداشت. از پنجره به خیابان نگاه کرد. زمین از فریادهای آسمان خیس شده بود. wet wet در این لحظه، اتفاقی برای شما افتاده است. انگار نوری در آن آسمان ابری بر او تابید.

یکی از عکس هایش را گرفت که خیلی دوستش داشت. از خانه بیرون رفت. چند جلد قرآن خرید. او تعدادی را از عکس خودش چاپ کرد. او به دیدار اقوام و دوستان رفت. به همه یک قرآن و یک عکس داد و حلال خواست. شب با دلی آرام و روحی سبک به خانه بازگشت. از خانواده طلب بخشش کنید. بلقیس با گریه پرسید: منظور از این چیست؟ بهمن سر مادرش را بوسید و گفت: فردا می روم جبهه.

-خب تو همیشه داری میری جبهه! اولین بار نیست! شما هرگز این کار را نمی کنید! حالا منظور از هدیه دادن این قرآن و عکس به خانواده چیست؟

بهمن خندید و گفت: اینجوری. می خواستم از من یادگاری داشته باشند. (صفحه 237)

بهمن در زمان حیاتش از حاج حسین گوران مبلغی قرض کرده بود. حاج حسین یکی از خیرینی بود که به بچه های جبهه کمک می کرد. قبل از برگرداندن قرض آقای گوران به شهادت رسید. بعد از شهادت، شبی یکی از دوستانش به خوابش آمد و گفت: من مدیون حاج حسین مبغلی هستم. بدهی ام را با آنها تسویه کن و از طرف من طلب بخشش کن».

دوستش برای سکونت نزد آقای گوران رفت و ماجرای خوابش را تعریف کرد. حاج حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود و متاثر شده بود، صورتش را پوشاند. چند دقیقه سکوت کرد. بعد از مدتی سرش را بلند کرد و گفت: فقط من و بهمن از این مقدار خبر داشتیم و هیچکس دیگر در جریان نبود. همین که فهمیدم آقا بهمن شهید شده او را حلال کردم. (صفحه 260)

منبع : خبرگزاری ایرنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا